تنها کسی که ماند....!!
در کوره راه گمشده ی سنگلاخ عمر مردی نفس زنان تن خود می کشد به راه خورشید و ماه، روز و شب از چهره ی زمان همچون دو دیده، خیره به این مرد بی پناه ___________ ای بس به سنگ آمده آن پای پر ز داغ ای بس به سرفتاده در آغوش سنگ ها چاه گذشته، بسته بر او راه بازگشت خو کرده با سکوت سیاه درنگ ها ___________ حیران نشسته در دل شب های بی سحر! گریان دویده در پی فردای بی امید کام از عطش گداخته آبش ز سر گذشت عمرش به سر نیامده جانش به لب رسید ___________ سوسوزنان، ستاره ی کوری ز بام عشق در آسمان بخت سیاهش دمید و مرد وین خسته را به ظلمت آن راه ناشناس تنها به دست تیرگی جاودان سپرد ___________ این رهگذر منم، که با همه عمر با امید رفتم به بام دهر برآیم، به صد غرور اما چه سود زین همه کوشش که دست مرگ خوش می کشد مرا به سراشیب تنگ گور ___________ ای رهنورد خسته، چه نالی ز سرنوشت؟ دیگر تو را به منزل راحت رسانده است دروازه طلایی آن را نگاه کن! تا شهر مرگ، راه درازی نمانده است __________
نظرات شما عزیزان:
برچسبها:
Design By : RoozGozar.com |